"وسواس" یک بیماری ذهنی یا شاید بهتر است بگویم یک نوع اختلال روانیست که متاسفانه به شدت عادی انگاری شده و گاهی دیده می شود که شخص وسواس حتی به این خصلت خود افتخار هم می کند و این اختلال را جزو فضیلت های اخلاقی خود می داند!
البته ذکر این نکته هم لازم است که شاید یکی از دلایلی که این اختلال آنقدر که باید جدی گرفته نمی شود این باشد که "وسواس" به اشکال مختلفی در اشخاص بروز می کند و مثل دیگر بیماری های مربوط به روان آدمی، دارای نشانه های مشخص و یگانه نیست. مثلا نشانه های بیماری اسکیزوفرنی در تمام مبتلایان به این بیماری تقریبا یکسان بوده و یک روان شناس یا روانکاو به راحتی با مشاهدات رفتاری و بررسی عکس العمل های بیمار می تواند به نوع بیماری پی ببرد اما در بیماری "وسواس" اینگونه نیست و مبتلایان می توانند رفتارهای کاملا متفاوتی داشته باشند. مثلا بعضی ها وسواس فکری دارند و بعضی ها وسواس رفتاری و اما اگر به ریشه های رفتاری آنها دقت شود، این بیماری را نیز می توان تشخیص داد، البته به سختی!
یکی از انواع وسواس ها که متاسفانه در بین خانم ها بسیار رواج دارد، نوعی رفتار به نام "نشخوار فکری" است.
البته قبل از اینکه به این موضوع بپردازم بد نیست به این نکته اشاره کنم که به دلیل پیچیدگی های روان آدمی، در مورد هر اختلالی، نظریات متفاوتی وجود دارد و من در اینجا سعی می کنم تا موضوعات ارائه شده، به ساده ترین شکل گفته شود تا همه فهم بوده و از گفتن کلمات و واژه های تخصصی به شدت اجتناب کرده ام.
به موضوع برمی گردیم:
برای اینکه بتوانید آثار این رفتار یعنی "نشخوار فکری" را در خودتان بازبینی کنید بد نیست صحبت را با مثالی ادامه دهم:
کارمند وارد اتاق مدیر می شود و اما امروز مدیر بر خلاف همیشه رفتار صمیمانه ای ندارد و بعد از امضای نامه ها از کارمند می خواهد که اتاق را ترک کند.
کارمند از همان لحظه ای که رفتار سرد مدیر را دیده دچار یک حس نگرانی می شود و پس از اینکه مدیر از او می خواهد که اتاق را ترک کند، ترس نیز به احساسات او اضافه می شود و با سراسیمگی خود را به پشت میزش می رساند.
در حقیقت باید گفت، او به میز خود پناه می برد و در همان حال ده ها سوال به ذهنش هجوم می آورند و همزمان شروع به رصد اتفاق های چند روز گذشته می کند:
فلان همکارم از من ناراحت بود و احتمالا پشت سر من حرفی زده...
نکند فلان ارباب رجوع که کارش انجام نشد رفته و پیش رییس از من شکایت کرده...
شاید رییس می خواد من رو اخراج کنه...
شاید رییس فلان اشتباه من رو فهمیده...
و بعد سیستم دفاعی مغز او شروع به تجزیه و تحلیل می کند:
من از همه کارمندا بهتر کار می کنم...
خطاهام خیلی کمتر از خوبیهامه...
همیشه همین بوده. هیچ کس قدر من رو نفهمید...
بشکنه این دست که نمک نداره...
اصلا گور بابای همشون...
حالا زمان هجوم ترس هاست:
حالا اگر اخراجم کنن چی میشه؟
نکنه آبروم بره؟
نکنه تهمتی به من زده باشن که نتونم اثباتش کنم؟
سابقه کاریم چی میشه؟
با اینهمه قسط و بدهی چکار کنم؟
لعنت به اینهمه آدمای حسود که دور و بر منن...
در همین زمان تلفن روی میز زنگ می زند و مدیر از او می خواهد که به دفترش برود.
در بین راه، تمام این افکار به صورتی سریعتر و بی رحمانه تر به او هجوم می آورند. در می زند و وارد اتاق مدیر می شود.
مدیر با رفتاری کاملا متفاوت از او دعوت می کند که بنشیند و با خنده می گوید:
من رو ببخش. راستش دخترم کمی دیر به مدرسه رفته بود و من خیلی نگران بودم اما خدا رو شکر سرویس مدرسه در راه دچار مشکل شده بود و مساله خاصی پیش نیامده بود. فکر کنم رفتارم کمی باعث ناراحتیت شده بود و به همین دلیل ...
حالا بیایید فرض کنیم آقا یا خانم مدیر موضوع را یک یا چند روز بعد به او می گفت و یا حتی شاید اصلا این موضوع را فراموش می کرد و مساله هیچ گاه برای کارمند روشن نمی شد. آ
آیا می توانید خود را به جای کارمند تصور کنید؟
آیا اتفاقی مشابه آنچه گفتم در خانواده، دوستان و یا محل کار برای شما پیش نیامده؟
البته بد نیست اضافه کنم که متاسفانه این اشخاص حتی در اتفاق های خوب هم دلایلی پیدا می کنند تا آن لحظه های لذت بخش را برای خود جهنم کنند:
- امروز چرا مدیر با من خوب رفتار کرد؟
- نکنه داره من رو امتحان می کنه!!
- نکنه اشتباهی کرده باشم!!!
و ...
فکر می کنم با این دو مثال تقریبا موضوع برایتان روشن شده باشد.
حالا بد نیست کمی خود و رفتارتان را رصد کنید.
کم یا زیاد بودن این احساسات اصلا مهم نیست. متاسفانه یکی از خطاهای بزرگ ما این است که اگر ایرادی در خود می بینیم خیلی سریع آن را اندازه گیری می کنیم و با کوچک شمردن آن، اهمیتش را کم جلوه داده و نادیده اش می گیریم، پس در این مورد لطفا این خطا را تکرار نکنید و اگر می بینید که دچار این نشخوار فکری هستید (هر چند خیلی کم) خیلی زود برای رفع کامل این سوء رفتار اقدام کنید.
چگونه خود را از شر "نشخوار فکری" رها کنیم؟
نشخوار فکری به دو علت به وجود می آید. وسواس فکری و عدم یا کمبود اعتماد به نفس و این دو نیز به گذشته شما مربوط می شوند. تربیت دوران کودکی و شکست هایی که در گذشته خود داشته اید و هنوز در حال حمل آنها هستید!
همانطور که در پست های گذشته گفته ام زمانی که ما به مشکلی برخورد می کنیم در ابتدا باید منشا آن را پیدا کنیم و حالا با فهمیدن علت ها، راه حل، بهتر و ساده تر پیدا می شود.
یکی از خطاهای عموم مردم این است که تصور می کنند تربیت دوران کودکی غیر قابل تغییر است در حالیکه به هیچ عنوان اینطور نیست و تربیت دوران کودکی در دسته عادت ها قرار می گیرد و با کمی تلاش می توان آنها را حذف و جایگزین کرد. (البته اگر اراده اش را در وجودتان ایجاد کرده باشید) و اما اثرات شکست های گذشته که متاسفانه بسیار مخرب است و اما خیلی از ما دیوار ذهنمان را پر کرده ایم از یادآوری های آن شکست ها!
یادم هست در دوران کودکی داستان پادشاهی را خواندم که در جنگی شکست خورد و برای نجات جانش به خرابه ای پناه برد و در آن خرابه چشمش به مورچه ای افتاد که می خواست دانه ای را به بالای دیوار ببرد و ولی نمی توانست و اما باز به تلاشش ادامه داد تا بعد از 45 بار بلاخره موفق شد.
خوب، طبق قانون تمام داستان های کودکی، پادشاه از این اتفاق درس گرفت و باز لشگری جمع کرد و اینبار موفق شد و پس از پیروزی در جمع یارانش گفت که بزرگترین معلمش مورچه ای بود که در خرابه ای با او دیدار کرد.
ما آدم ها در برابر شکست ها رفتار متنوعی داریم و هر کدام به روشی با شکست هایمان برخورد می کنیم و اما شاید بهترین روش برخورد با شکست ها همان رفتار مورچه باشد.
مورچه قصه ما اصلا شکست را نمی دید و فقط تلاش می کرد چون با تمام وجود می خواست که آن دانه را به لانه اش ببرد.
البته می دانم که در کتاب ها و سمینارهای موفقیت روش های دیگری را به شما یاد داده اند. آنها اصرار دارند که از شکست هایتان راه پیروزی را بیاموزید و شکست پلی است به سوی پیروزی و اما اگر ما اصلا شکست را شکست ندانیم چه؟
اصلا چرا باید به شکست فکر کنیم؟
اگر مورچه بعد از هر بار افتادن می نشست و به دلایل علمی افتادنش فکر می کرد و با آنالیز زاویه شیب دیوار و میزان چسبندگی پاهایش به سطح دیوار و وزن دانه و ... می خواست تا به یک راه منطقی تر دست پیدا کند، آیا اصلا به خانه می رسید؟
مورچه شکست را نمی شناخت و شاید اصلا نمی دانست که افتادنش از دیوار شکست است و به همین دلیل به جای اینکه به شکستش فکر کند تمام ذهنش را معطوف به رساندن دانه به لانه اش کرده بود و همین باعث شد تا بتواند.
اگر نظر من را بخواهید بهترین روش همین است.
به این مثال دقت کنید:
فرض کنید برای یک کار بسیار مهم می خواهید از شهر خود به شهر دیگری بروید. جاده مشخص است و شما سوار خودروی شخصی خود می شوید و راه می افتید. اگر بعد از طی کردن 500 کیلومتر خودروی شما پنچر شد چه می کنید؟
آیا احساس شکست می کنید و برمی گردید؟
حالا اگر 800 کیلومتر رفته باشید و خودروی شما دچار مشکل فنی شود چه؟
شما باید بروید و می روید. چه با خودروی شخصی یا هر خودروی دیگر و هیچ چیز نخواهد توانست جلوی شما را بگیرد.
چرا؟
چون کار شما بسیار مهم است.
موضوع به همین سادگیست.
من منکر سخن بزرگان نیستم، ولی اگر قرار است به شکست هایم فکر کنم، به نظر من یک روز کافیست و بعد از آن باید تمام تفکرات مربوط به آن شکست یا اتفاق بد را کنار گذاشت چون عمر من مهم است و من باید به سوی پیشرفت قدم بردارم.
دوست عزیزی که در حال خواندن این پست هستی، برای لحظه های زندگیت ارزش قائل باش.
"کسی با تو کاری ندارد"
حتی اگر هم انگشت اشاره شخص یا اشخاصی به سمت تو بود، آن را نادیده بگیر و به راهی که مطمئنی درست است ادامه بده.
تضمینی برای موفقیت تو ندارم اما مطمئن هستم که اگر بتوانی خودت را از افکار آزاردهنده این بیماری نجات دهی قطعا حال بهتری خواهی داشت و اگر با حال خوب طی مسیر کنی امکان پیروز شدنت حتما بیشتر خواهد بود.
موفق باشید...
دوره تخصصی آموزش "قدم اول" برای توست تا با یک شروع دوباره اما اصولی این بار مطمئن پیش بروی.
برای دیدن همه مطالب آموزشی "نکته ها" روی لینک زیر کلیک کن:
دوست عزیز؛ پاسخگوی سوالات شما از طریق ایتا هستم !